رها نمیکنم دنیای عاشقانه ام را
که بنا کردهام بر مَدارِ آغوشت..
آنقدر دورِ تو پرسه می زنم
که فرصتی نباشد برای انحراف
انگشتانم که به انحنای تنت میرسد..
تا فخر بفروشم جهانی را به یک تار مویت،
که نخ میدهد به من
تاپیدا کنم سرِ آرزویی را که امتداد مییابد
از انتهای خیال تو به ابتدای شعر من
که حیران میماند در وصفِ سرانگشتی که،
همیشه بر سرم به نوازش میکِشی..
روشنای قلبم؛
ادامه میدهم شعرم را به نگاهت...
تا سو بزند امید
در شبی که پشت به گرمیِ آغوشت صرف میکنم خودم را در فعل بوسهای
که از مصدرِ لبانت جاریست..
تا شناور شوم در بسترِ تنی که ناجیِ قلب من است،
تا رفع کنم عطشهای شعری را
که از شهوت لبهای سُرخَت آبِ مراد میطلبد،
و سری بیاسایم بر دو گوی بلورین اندامت
که همچون نازبالشی نرم از پرِ قو
تمام درد هایم هایم را تسکین می دهد
عشق تو در تمام وجودم جاری ست
نمیشود که بیخیال شوم جهانی را
که حولِ شمسِ نگاهت منظومه ساختهام..
تو میتابی که سایهام روشن بماند
در پستوی خیالی که
در گوشه دنجِ آغوشت اجاره کردهام..
همدم لحظه های بی قراری ام؛
من آنقدر
در عشقِ تو کلاف پیچیدهام که
خیالت از سر شعرم باز نخواهد شد..
![]()
برچسبها: دلنوشت

